محل تبلیغات شما

پوست پیاز

قسمت:نهم (قسمت آخر)

داستان نیمه بلند

ژانر:وحشت

زمان پست هر روز ساعت۱۶:۰۰

به قلم #حامد_توکلی

#نویسنده

#وبلاگ_نویسی_کار_دلچسبی_که_ارزش_داره

بعد از صرف اسب زیبای من به عنوان آخرین مرحله مراسم عروسی سولی تختش را به بالاترین نقطه ی غار هدایت کرد و با صدایی بلند همه را به دور خود فرا خواند و گفت از همه ی شما ممنونم که امشب در جشن عروسی تنها پسرم زورمی حضور پیدا کردید حال میتوانید مراسم را ترک کنید و به خانه های خود بروید میهمان ها هر کدام لوازمی از میهمانی مثل میز و صندلی و را برمیداشت و از همان داخل دیوار عبور میکردند و یک به یک ناپدید میشدند مدت زیاد نگذشته بود که تقریبا همه ی میهمانها مراسم را ترک کردند و جالب تر اینکه هر چه تعداد میهمان ها کمتر میشد نور داخل غار هم کمترو کمتر میشد حالا دیگر فقط ما مانده بودیم و سولی و عروس و پسرش،سولی به سمت ما آمد و گفت خب حالا دیگر وقت آن رسیده که من نیز از شما بابت اینکه مراسم پسرم را بهم نریختید تشکر کنم و به قول هایی که به شما داده ام عمل کنم اول اینکه تمامی پارچه های که شما همراه دارید را به قیمت پنجاه سکه طلا از شما خریداری میکنم بعد از شنیدن این کلام به راحتی میشدلبخند رضایت را در صورت نصرت دید چون آن پارچه ها نهایت بیست تا سی سکه بیشتر ارزش نداشت سپس به سمت من آمدو دستش را روی شانه ی من گذاشت و گفت و اما تو جوان بابت اتفاقی که برای اسبت افتاد متاسفم چاره ای نبود و من برای حفظ جان شما مجبور بودم اینکار را انجام دهم با اینکه میدانم آن اسب برای تو چیز دیگری بود ولی خب من پول چهار اسب را به تو میدهم تا تو نیز راضی باشی سولی با فاصله ی چند دقیقه ای از جلوی چشمان ما ناپدید شد و بعد از چند دقیقه دوباره جلوی چشمان ما ظاهر شد همانطور که به نصرت گفته بود کیسه ای با پنجاه سکه طلا را به نصرت داد و گفت این پنجاه سکه برای پارچه های تو و کیسه ای بزرگ تر را بسمت من گرفت و گفت اینم دویست سکه طلا برای جبران خسارت به اسب تو کمی آن طرف رفت و دستش را زیر چانه اش گذاشت جوری که انگار به فکر فرو رفته باشد چندباری به سمت چپ و راست رفت روی سمش به سمت ما چرخید و گفت حالا فقط میماند پاداشی که به شما قولش را داده بودم نزدیک ما آمد دستش را داخل جیبش برد و مقداری پوست پیاز از جیبش در آورد و در جیب من و نصرت ریخت ما اما در حیرت مانده بودیم که این دیگر چه جور پاداشی است اما جرات مخالفت یا اعتراض را نداشتیم به ناچار پوست های پیاز را از او قبول کردیم سولی دوباره ادامه داد میخواهم به شما درسی بزرگ بدهم آن هم اینکه هیچگاه زود قضاوت نکنید چرا که در آخر زیان باشماست(دلیل اینکه چرا این حرف را می زند را متوجه نمیشدم)و اینکه زمان طلوع خورشید نزدیک است و بیشتر از این نمیتوانم نمایان بمانم،زمان جدایی فرا رسیده و ما باید از هم جدا شویم سپس مارا در آغوش گرفت و قبل از اینکه چیزی دیگری به ما بگوید در همان حالت به همراه پسر و عروسش از دیدگان ما ناپدید شدند حالا دیگر کاملا غار تاریک تاریک شده بود به سختی من و نصرت خود را به دهانه ی غار رساندیم هوا کمی روشن شده بود اما هنوز خورشید طلوع نکرده بود.از غار بیرون آمدیم و به کنار رودخانه ای که پایین تر از غار عبور میکرد رفتیم.چند مشت آب به صورتمان زدیم ناخود آگاه دستم به جیب پر از پوست پیازم افتاد و به نصرت گفتم اینها دیگر چیست آیا به راستی پوست پیاز پاداش ما بود؟نصرت گفت نمیدانم او چرا اینکارا کرد اما خب در عوضش تعداد سکه هایی که به ما داد خیلی بیشتر از دارایمان و قیمت اسب تو بود پوست های پیاز را از جیبمان به داخل رودخانه ریختیم و به سمت شهر حرکت کردیم چند ساعتی طول کشید به خانه برسیم.در میان راه با نصرت قرار گذاشتیم این داستان بین خودمان بماند چون واقعا اگر میخواستیم برای کسی تعریف کنیم مسلما مارا دیوانه میخواندند.به خانه رسیدیم در حال عوض کردن لباسهایمان بودیم که طبق عادت دستم را داخل جیبم بردم تا محتویات داخل جیبم را بر روی طاقچه بگذارم.وقتی دستم را داخل جیبم فرو بردم و بیرون کشیدم در کمال تعجب دیدم همان مقدار اندکی از پوست های پیازی که داخل جیبم بجا مانده بود تبدیل به طلا شده بود و افسوس که ما پوست های پیازمان را داخل رود رها کرده بودیم و فقط همین مقدار اندکی که داخل جیبمان جا مانده بود تبدیل به طلا شده بود،تازه معنی حرف سولی را متوجه شدم که چرا گفت هیچوقت قضاوت نکن که در آخر آنکه زیان میبیند خود تویی.

پایان.

@zehnemariz2008

پیامد و هدف از نوشتن داستان پوست پیاز

داستان نیمه بلند پوست پیاز ۹

داستان نیمه بلند پوست پیاز۸

داخل ,پوست ,اینکه ,تو ,نصرت ,های ,و گفت ,را به ,و به ,به سمت ,را داخل

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

rageposte nokekickweb relationsh Francis's game بلیط هواپیما لحظه آخری تهران تبریز anlanruta نرم افزار های مفید و کاربردی Nicholas's receptions siomirobo ovunstatex